عکس بامیه خونگی
nazi_1237
۲۲
۴۳۶

بامیه خونگی

۲۶ اردیبهشت ۹۸
سلااام🤗 خوبید همگی؟ طاعات و عباداتتون قبول باشه🌹 این بامیه ی خونگی منه😁 خیلی خوشمزه شد😋 جای همگی خالی😄 اگر خواستین بگین که دستورش و بزارم😎 خیلی دوستون دارم😍
#اعدام_یا_انتقام
#پارت_9
#پارت_10
لپمو کشیدو گفت:
- شی ونی کنی به ضرر خودت میشه ها!
تا خواستم جوابشو بدم، در آسانسور باز شد ومجبور شدیم بیرون بیاییم
اول من و بعد از من سهیل از آسانسورر خارج شد
به طرف ماشین رفتیم که برادرم بهادر اومد جلو و با لبخند نگاهم کرد
- بزرگ شدی بهار کوچولو!
- بزرگ بودم!
خنده ای کردو به اطراف نگاه کرد، انگار دنبال چیزی یا کسی میگشت، با
شک به ما نگاه کردو گفت:
- ریحانه کو؟
زودی بهش گفتم:
- خواست با آسانسور همون موقع که ما اومدیم با ما بیاد، سهیل ازشون
خواست که بعد از ما بیاد!
با این حرفم بهادر مشکوک نگاهمون کردو روبه سهیل گفت:
- مگه میخواستی چکار کنی کلک، که زن منو راه ندادی؟
با این حرف بهادر، یخ کردم!
چی گفتم که خودمم نفهمیدم!
به سهیل نگاه کردم که صورت سفیدش سرخ شده بود از خجالت!
سرشو پایین انداختو گفت:
- هیچی به جان خودم، فقط نیست دامن بهار خیلی پفیه، جاشون نمیشد!
بهادرم خندیدو گفت:حالا چرا لکنت گرفتی؟
خجالت نداره که، زنته!
بی خیال، من از اون برادر زن های ترسناک نیستم!
دستی به پشت سهیل زدو خندید
سهیل هم یه نفس راحتی کشید، انگار یه کم خیالش راحت تر شده بود
یکی نیست بگه " پسر جون خجالت میکشیی پس این کارها چیه؟ "
یه کم که گذشت ریحانه خرامان خرامان اومد و با لبخند معنی داری به ما نگاه
کردو گفت:
- خوش گذشت؟!
سهیل با شنیدن این حرف سرفه اش گرفت
منم که باز جلوی داداشم سرخ و سفید شدم!
فکر کنم تا امشب عروس دامادو به کشتن ندن ول کن نیستن!
سهیل به سرعت در ماشین بی ام و ایکس فایوشو باز کردو دستی پشتم
گذاشت تا سوار ماشین بشم!
سرمو پایین انداختم و سوار شدم
سهیل هم از بهادر اجازه گرفتو سوار شد
تو مسیر یه سره با بهادر، کورس میذاشتیمو شوخی و خنده میکردیم
تو اتوبان سرو صدای زیادی راه انداخته بودیم!
با ورودمون به سالن صدای دست و جیغ مهمون ها بلند شد
همه با خوشحالی به طرفمون میامدن و تبریک میگفتن صبرشون نبود ما بریم پیششون!
#بچه_مثبت
#پارت_6
#پارت_7
یلدا گفت :
- نه، اون طوری حال نمی ده. ملیسا باید جلوی تمام بچه های کالس به متین ابراز
عشق کنه .
همگی با هم گفتن :
- قبوله .
و من به این فکر کردم که چرا دوباره جوگیر شدم و شرط بستم؟ وای، اگه می باختم
آبروم می رفت .
کوروش که دید من جدیم باز ساز مخالف زد و گفت :
- ملیسا تو رو خدا بی خیال شو. متین با بقیه فرق داره، بفهم این رو .
- جوش نزن کوری جونم، به جون تو نه، به جون این یلدا، نه به جون دوتاییتون، کاری
می کنم که آقا متین تو روی همه جلوم رو بگیره بگه ملیسا من عاشقت شدم و به
جای کفشام تو جفت چشام زل بزنه .
یلدا با فریاد گفت :
- خفه شو، از جون خودت مایه بذار .
بی خیال جواب دادن به یلدا شدم و مانتوم رو از قسمت آستین جر دادم و کیف قرمز
خوشگلم رو روی زمین مالیدم و بعد انداختم رو شونم و چندتا سیلی کوچولو هم زدم
تو لپای سفیدم که کمی قرمز بشه .
نازنین گفت :
- وا؟ دیوونه شدی؟ خدا شفات بده .
- خفه، همتون دنبالم بیاید .
شقایق گفت:آهان، این باز می خواد استاد رو رنگ کنه .
- آهان، آفرین به عقل این بچه .
شقایق با حرص گفت :
- خاک تو سرت، من از تو یه سال بزرگ ترم .
- می دونم گلم، تو فقط از نظر هیکلی و سنی بزرگ تری عقل که حتی در حد این
بهزادم نداری .
تا بهزاد و شقایق اومدن جواب بدن، یلدا گفت :
- وای ملی این مانتو که الان آستینش رو پاره کردی، همونی نیست که دیروز خریدی
و به خاطرش چهار ساعت من بدبخت رو تو پاساژ تاب دادی؟
- آره همونه آبجی .
شقایق رو به بچه ها گفت :
- پولداریه و بی دردیه و بی عقلی !
به پشت در کلاس رسیدیم، وگرنه جوابش رو می دادم. از پنجره کوچیک روی در
نگاهی به داخل کلاس انداختم، استاد مشغول درس دادن بود .
در زدم و منتظر شدم. سهرابی با اون صدای کلفتش گفت :
- بفرمایید .
در حالی که پوستم هنوز از سیلی ها سرخ بود، در رو باز کردم و گفتم :
- اجازه هست استاد؟
استاد در حالی که در ماژیک وایت بردش رو محکم می بست، با عصبانیت رو به من
گفت :
- خانم احمدی شما و دوستاتون باز دیر رسیدید. حتما توقع دارید که با این همه تاخیر باز راهتون بدم؟
#بامیه_خونگی
...